شب بود و شمع بود ومن و غم
شب رفت وشمع سوخت و من ماندم و غم
بیستون عشق کند و شهرتش فرهاد برد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتا ده ام از پا چرا؟
نوش داروی و بعد از مرگ سهراب آمدی؟
سنگدل این زود تر می خواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا؟